جدول جو
جدول جو

معنی پشته ور - جستجوی لغت در جدول جو

پشته ور
سمت پشت، از راه پشت سر، پشت بدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گشته سر
تصویر گشته سر
سرگشته، سرگردان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشته خور
تصویر چشته خور
ویژگی حیوانی که چشته می خورد، کنایه از ویژگی کسی که یک بار از چیزی برخوردار شده و باز هم انتظار تکرار آن را دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیشه ور
تصویر پیشه ور
کسی که دارای کار و هنر و پیشه است، پیشه کار، پیشه گر، دارای پیشه، برای مثال به پایان رسد کیسۀ سیم و زر / نگردد تهی کیسۀ پیشه ور (سعدی۱ - ۱۶۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پشتی گر
تصویر پشتی گر
یاری دهنده، حمایت کننده، پشتیبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پایه ور
تصویر پایه ور
بلندمقام، بلندمرتبه، بلندپایه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیله ور
تصویر پیله ور
سوداگر، فروشندۀ دوره گرد و خرده فروش که اشیای خرده ریزه مانند نخ، سوزن، مهره و مانند آن می فروشد، چرچی، سقط فروش، سقطی، خرده فروش، پیلور برای مثال چو در بسته باشد چه داند کسی / که جوهرفروش است یا پیله ور (سعدی - ۵۳)، ابریشم فروش، فروشندۀ قز، قزّاز، ابریشمی، کسی که پیله می خرد و ابریشم می ریسد
فرهنگ فارسی عمید
(پَ نَ وَ)
دهی از دهستان جلال ازرک بخش مرکزی شهرستان بابل، واقع در 15 هزار و پانصد گزی باختر بابل. دشت، معتدل مرطوب مالاریائی، دارای 120 تن سکنه. آب آن از رود خانه کازی. محصول آنجا برنج و کنف و صیفی و مختصر غلات و پنبه و نیشکر. شغل اهالی زراعت، راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کُ وَ)
کشتی گیر. پهلوان. آنکه کشتی گیرد:
نه با کشتی وران زور آزمایم
نه با میخوارگان رامش فزایم.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ وَ)
پیلور. شخصی که داروو اجناس عطاری و سوزن و ابریشم و مهره و امثال آن بخانه ها گرداند و فروشد. (برهان). دارو فروش. (آنندراج). صیدنانی. (تفلیسی) (مهذب الاسماء). خرده فروش. دوره گرد در ده ها. پلژی فروش. عطار. عقاقیری. چرخچی. کسی که اسباب مختلف در کیسه یا بسته ریزد و برای فروش دوره گرداند و عموماً به ده ها برد. (فرهنگ نظام). چرچی. تاجر دوره گرد. صندلانی. دست فروش. پلژه فروش. (مهذب الاسماء). در محاوره کسی که مس و سفیداب و دیگر آرایش زنان در کوچه ها فروشد. (از آنندراج) :
در ته پیلۀ فلک پیله ور زمانه را
نیست به بخت خصم تو داروی درد مدبری.
خاقانی.
چو در بسته باشد چه داند کسی
که جوهرفروش است یا پیله ور.
سعدی.
این مسئله از هم طلبان معرکه گیرند
این خرقۀ پشمینه کشان پیله ورانند.
مخلص کاشی (از آنندراج).
فلاوره، پیله وران، طبیب. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ وَ)
محترف. (دهار). صانع. قراری. (منتهی الارب). صنعتگر. اهل حرفه. و صاحب هنر. (آنندراج). صنعتکار. استادکار. پیشه کار. پیشه گر: و پیشه ور و بازرگان بیشتر غریب اند زیرا که مردمان این ناحیت (قارن) جز لشکری و برزیگر نباشند. (حدود العالم).
نه مرد کشاورز و نه پیشه ور
نه خاک و نه کشور، نه بوم و نه بر.
فردوسی.
بدکانش بنشست گشتاسب دیر
شد آن پیشه ور از نشستنش سیر.
فردوسی.
سپاهی نباید که با پیشه ور
بیکروی جویند هر دو هنر.
فردوسی.
کشاورز یا مردم پیشه ور
کسی کو برزمت نبندد کمر...
فردوسی.
حرامست می در جهان سر بسر
اگر پهلوانست، اگر پیشه ور.
فردوسی.
ز فرمان بگشتند فرمانبران
همان پیشه ور مردم مهربان.
فردوسی.
ز هر پیشه ور انجمن گرد کرد (جمشید)
بدین اندرون نیز پنجاه خورد.
فردوسی.
جهان ما چو یکی زود سیر پیشه ور است
چهار پیشه کند هر یکی بدیگر زی.
منوچهری.
ز شاهانی، ار پیشه ور گوهری
پدرورزگر داری، ار لشکری.
اسدی.
زیرا که جمله پیشه وران باشند
اینها بکار خویش درون مضطر.
ناصرخسرو.
سالار پیشه ور نبود هرگز
بل پیشه ور رهی بود و چاکر.
ناصرخسرو.
که پیشه ور از پیشه بگریخته ست
بکاردگر کس در آویخته ست.
نظامی.
تا به نعمان خبر رسید درست
کانچنان پیشه ور که درخور تست
هست نام آوری بکشور روم
زیرکی کو ز سنگ سازد موم.
نظامی.
که هر پیشه ور پیشۀ خود کند
جز این گرچه نیکی کند بد کند.
نظامی.
چنان مان بهرپیشه ور پیشه ای
که در خلقتش ناید اندیشه ای.
نظامی.
بپایان رسد کیسۀ سیم و زر
نگردد تهی کیسۀ پیشه ور.
سعدی.
پنجم پیشه وری که بسعی بازو وجه کفافی حاصل کند. (گلستان باب سوم).
ز آنکه نظم جهان ز پیشه ور است
هر نظامی که هست در هنر است.
اوحدی.
صاحب آنندراج بکلمه پیشه ور معنی کارکننده و کارگزارنده و عامل و خادم نیز داده است
لغت نامه دهخدا
(شَ وَ)
دهی جزو بخش مرکزی شهرستان رشت. واقع در 12 هزارگزی شمال خاوری رشت و 4 هزارگزی شمال شوسۀ رشت به لاهیجان. جلگه، معتدل، مرطوب، دارای 848 تن سکنه. آب آن از خمام رود از سفید رود. محصول آنجا برنج و ابریشم و صیفی کاری. شغل اهالی آنجا زراعت و راه آن مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ وَ)
بلندمرتبه. بلندرتبه. بلندمقام:
که گفتم من این نامۀ پایه ور
نکرد او بدین نامۀ من نظر.
(از هجونامۀ مجعول بنام فردوسی نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
طعمه خور. (آنندراج). چاشنی خور. چشته خوار. مسته خور، آنکه مرغوب بی تلاش روزی او شود. (آنندراج) ، کسی که یک بار مزۀ چیزی را چشیده و همیشه در آرزوی آن باشد، و چاشت خور نیز گویند. (ناظم الاطباء). در تداول عامه، کسی را گویند که چون از شخصی محبت یا منفعتی بدو رسد یا در خانه کسی غذای مطبوعی خورد، پیوسته انتظار تجدید و تکرار آنرا داشته باشد. معتاد به استفاده از دیگری:
دلم که چشته خور التفات دمبدم تست
روا مدار که آخر بداغ چشته بسوزد.
ملا تشبیهی (از آنندراج).
- امثال:
چشته خور از میراث خور بدتر است. رجوع به چشته خوار شود
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ / تِ سَ)
قلب سرگشته. (آنندراج). سرگردان:
گرچه بسوزد دل حربه ز تاب
کی دهدش چشمۀ خورشید آب
لیک چو خورشیدبود جلوه گر
ذره بناچار شود گشته سر.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ تَ / تِ وَ)
آنکه عیب سکته داشته باشد وآن را به تازی سکوت خوانند. (آنندراج) :
پای خردم ز سنگ جهال
اعرج شد و سکته ور شد اقوال.
درویش واله هروی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رِ تَ / تِ)
مانند رشته و به اندازۀ رشته. (ناظم الاطباء). به اندازۀ یک رشته. (آنندراج) :
تاب خوردم رشته وار اندرکف خیاط صنع
بس گره بر خیط خودبینی و خودرایی زدم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
گدا و گدائی کننده. پخته خوار. (برهان) ، داماد
لغت نامه دهخدا
شخصی که دارو و اجناس عطاری و سوزن و ابریشم ومهره ومانند آن بخانه ها گرداند و فروشد خرده فروش دوره گرد: چو در بسته باشد چه داند کسی که جوهر فروش است یا پیله ور ک (سعدی)، طبیب پزشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پخته خور
تصویر پخته خور
پخته خوار
فرهنگ لغت هوشیار
سرگشته سر گردان: لیک چو خورشید بود جلوه گر ذره بناچار شود گشته سر. (امیر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایه ور
تصویر پایه ور
بلند مرتبه، بلند مقام
فرهنگ لغت هوشیار
طعمه خوار نواله خور، چاشنی خور، کسی که چون یکباره مزه چیزی را چشد همواره آرزوی آنرا کند، هر حیوان اعم از درنده و پرنده که او را طعام اندک دهند تا رام شود، رشوه خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشتی گر
تصویر پشتی گر
حمایت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکته ور
تصویر سکته ور
کسی که بیماری سکته داشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
اهل حرفه صنعتگر صانع صنعتکار پیشه کار پیشه گر: و پیشه ور و بازرگان بیشتر غریب اند زیرا که مردمان این ناحیت (قارن) جز لشکری و برزیگر نباشند. توضیح فرهنگستان پیشه وران (جمع پیشه ور) را بجای کسبه و اصناف پذیرفته است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشته خور
تصویر چشته خور
کسی که مزه چیزی را چشیده باشد و همیشه آرزومند آن باشد، رشوه خوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیشه ور
تصویر پیشه ور
((~. وَ))
دارای پیشه، کسی که دارای کار و هنری است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیله ور
تصویر پیله ور
((~. وَ))
دست فروش، دوره گر د، عطار، پزشک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیشه ور
تصویر پیشه ور
شاغل، کاسب
فرهنگ واژه فارسی سره
پیشه ور، خرده فروش، دوره گرد، کاسب، محترفه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بازرگان، پیله ور، تاجر، سوداگر، صنعتکار، صنعتگر، کاسب، محترف، محترفه، معامله گر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیراهه
فرهنگ گویش مازندرانی
شاخه ای نازک و منعطف که به جای طناب برای بستن علوفه و سرشاخه.، پشتیبان
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی لیف زمخت و بلند که به هنگام استحمام با روش خاصی بر پشت
فرهنگ گویش مازندرانی